باحال ترین عکس ها و جالب ترین مطالب سلام دوستان ما همه جوره در خدمتیم از عکس های خنده دار و باحال تا اس ام اس و جک و فیلم و داستان و .... فقط توی موضوعات مطالب انتخاب بکنید«باحال ترین ترول ها و عکس ها و عکس های منتخب،عکس های بازیگران،عکس های خنده دار،عکس های روز دنیا،عکس های ماشین و موتور،عکس های فانتزی»
| ||
|
دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم؟ [ شنبه 10 تير 1391برچسب:اونایی که ناراحتی قلبی دارن نخونن!!, ] [ 11:42 ] [ {Cloner} ]
” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد .دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. ” جان ” درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد . به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت . به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این .وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . [ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:» داستان بسیار زیبای “گل سرخ”, ] [ 23:28 ] [ {Cloner} ]
چندسال پیش یکروز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که: « ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر ». رفتم خواستگاری؛ دختر پرسید: « مدرک تحصیلی ات چیه ؟ » گفتم:« دیپلم تمام !» گفت:« بی سواد ! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه » رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشتم ؛ رفتم خواستگاری؛ پدر دختر پرسید: « خدمت رفتی ؟ » گفتم: « هنوز نه » گفت: « مردنشده ی نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! پاشو برو سربازی ! » رفتم دو سال خدمت سربازی رو انجام دادم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ مادر دختر پرسید: « شغلت چیه ؟» گفتم: « فعلا کار گیر نیاوردم » گفت:« بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار !» رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند: « سابقه کار می خواهیم » رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم » دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: « باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم » برگشتم؛ رفتم خواستگاری گفتم: « رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی » گفتند: « برو جایی که سابقه کار نخواهد ». رفتم جایی که سابقه کار نخواستند گفتند: « باید متاهل باشی ! » برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:« رفتم جایی که سابقه کار نخواستندگفتند باید متاهل باشی » گفتند: « باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی » رفتم گفتم: « باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم » گفتند:« باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم » برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم..... [ شنبه 27 خرداد 1391برچسب:طنز ازدواج, ] [ 17:38 ] [ {Cloner} ]
ای که دلت پر از غمه دوستت دارم یه عالمه فکر نکنی کسی دیگه دوستت نداره اینهمه فدای مهربونیات گریه نکن تو بی صدا چشمات همیشه به دره تا که بیاد صدای پا آی آدمهای سنگ شده دل کسی هنوز برای بی وفایی مثل تو تنگ شده چطور دلت اومد کسی که اون همه مهربونی بپات گذاشت تنها بزاری بمونه فراموشی بزاری جاش فدای تمام پدر مادرهایی که به دست فراموشی سپرده شدن توی جایی به اسم خانه سالمندان زندانی شدن و همیشه چشمشون به دره تا یک آشنا ببینن بعضی وقتا ما آدمها چیزهایی رو فراموش میکنیم که عمری بهشون مدیونیم چطور دلمون میاد؟ چطور میتونیم؟ با این همه سنگ دلی و بی وفایی میتونیم اسم خودمون رو انسان بزاریم؟؟!!! تقدیم به تمام پدر و مادرهای فراموش شده [ شنبه 27 خرداد 1391برچسب:خانه سالمندان, ] [ 12:29 ] [ {Cloner} ]
ما بهمراه دوستانمان عضو فــــیس بوک میباشیم . فیس بوک جای خوبی است اما بیشتر اعضایش باهم فامیل هستند و از نام خانوادگیشان میشود فهمید .مثل سبز یا ایرانی یا پرشین یا پارسی .اکثراًهم شبیه هم هستند طوری که ما اوایل فکر میکردیم دوقلو باشند . وقتی وارد فیس بوک شدیم تازه فهمیدیم که اسم این اقدس چپول دختر همسایه مان پرمیس بوده و چقدر هم خوشگل بوده و ما نمیدانستیم . یک… عالمه دوست پسر دارد که مدام برایش پنج برعکس میفرستند . تا کلاس دوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده بود اما یک شعرهایی میگذارد در والش که ما معنیش را نفهمیدیم . از دختر عمویمان پرسیدیم گفت:جز جگر گرفته کپی پیست میکند . دوست پسر منو هم غر زده سلیطهءایکبیری . فیس بوک دونفر عضو فعال دارد که مدام حرف میزنند .یکی اسمش کوروش است و نام خانوادگیش بزرگ و دیگری هم باید پزشک باشد که به او علی آقای شریعتی میگویند . هرچقدر از خانه بیرون میرویم واز مردم فحشهای بد بد میشنویم در عوض در فیس بوک همش حرفهای گل و بلبل است و همه مهربانند . البته یکی دوتا از همسایه هایمان که فحش بدبد میدهند را در فیس بوک شناختیم و دیدیم در فیسبوک قربان صدقه همه میروند و از انسانتیت حرف میزنند ،اما نمیدانیم چرا تا خودمان رامعرفی کردیم بلاکمان کردند. فــیس بوک جای عجیبی است .دیروز که به اتفاق پدرمان از کنار مسجد شهر رد میشدیم شنیدیم که حاج آقا طاهری امام جماعت مسجد پشت بلندگو میگفت:این فیس بوک ساخت شیطان است و میخواهد جوانان مارا از راه بدر کند . خدارا شکر میکنیم که حاج آقا طاهری که خودشان هم عضو فیسبوک هستند سنشان زیاد است وگرنه ایشان هم از راه بدر میشدند . ما خودمان یکبار از ایشان پرسیدیم که چرا خودتان عضو فـــیس بوکید ؟ ایشان فرمودند: برای تحقیق وبررسیه مکر دشمنان در آنجا عضو شده ایم . گفتیم :چرا فقط با دخترهای س……..ی دوست میشوید و پنج برعکس برایشان میفرستید؟ ایشان گفتند: میخواهیم براه راست هدایتشان کنیم و منظورمان امر به معروف است . ایشان اخم کردند و گفتند:شما اصلاً مارا چجوری در فیسبوک شناختید؟ گفتیم ،خوب آخر عکستان را دیدیم که کلّهءخودتان را روی بدن آرنولد چسبانده اید . دیگر نشنیدیم ایشان چه گفتند چون یک چک بما زدند که تا دوساعت گوشمان بوق اشغال میزد . خلاصه ما فیسبوک را دوست میداریم،آنجا اقدس چپول پرمیس جیگر میشود ،ابرام شتر خفه کن پسر آریایی میشود،همه مهربانند و حاج آقا طاهری هم آهنگ رپ میگذارد و گاهی هم حرفهای قشنگ میزندو از چک زدن خبری نیست ،فیسبوک پر است از شریعتی و کوروش و این آقاهه که تازه عضوش شده ،استیو جابز .راستی ما نمیدانستیم خارجیها انقدر قشنگ فارسی مینویسند همین آقای جابز یکیش . این بود انشای ما… [ جمعه 26 خرداد 1391برچسب:موضوع انشا – فیس بوک, ] [ 23:32 ] [ {Cloner} ]
یکی بود, یکی نبود. پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی, زلف و ریش حنا بسته, کمرچین قدک آبی, شال خلیل خانی, شلوار قصب و گیوة تخت نازک از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازة شهر. بیرون از دروازة شهر پیرزنی زندگی می کرد که دلباختة عمو نوروز بود و روز اول هر بهار, صبح زود پا می شد, جایش را جمع می کرد و بعد از خانه تکانی و آب و جاروی حیاط, خودش را حسابی تر و تمیز می کرد. به سر و دست و پایش حنای مفصلی می گذاشت و هفت قلم, از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرک آرایش می کرد. یل ترمه و تنبان قرمز و شلیتة پرچین می پوشید و مشک و عنبر به سر و صورت و گیسش می زد و فرشش را می آورد می انداخت رو ایوان, جلو حوضچة فواره دار رو به روی باغچه اش که پر بود از همه جور درخت میوة پر شکوفه و گل رنگارنگ بهاری و در یک سینی قشنگ و پاکیزه سیر, سرکه, سماق, سنجد, سیب, سبزی, و سمنو می چید و در یک سینی دیگر هفت جور میوة خشک و نقل و نبات می ریخت. بعد منقل را آتش می کرد و می رفت قلیان می آورد می گذاشت دم دستش. اما, سر قلیان آتش نمی گذاشت و همانجا چشم به راه عمو نوروز می نشست. [ جمعه 26 خرداد 1391برچسب: داستان کوتاه زیبا و کودکانه جدید, ] [ 23:30 ] [ {Cloner} ]
|
|
[ طراح قالب : ] [ Weblog Themes By : http://www.bo2bahaltarinha.loxblog.com ] |